--->

Thursday, February 26, 2004

متن زير ترجمه فصل اول از کتاب آخر ! پائولو کوئيلو به نام ::يازده دقيقه:: ( که هنوز از ترجمه دقيق نام آن مطمئن نيستم و ترجمه متن كامل آن هم در صورت پيدا شدن ادامه خواهم داد.) اصل انگليسي آن هم نزد بنده موجود است و از سايت خود پائولو كوئيلو هم قابل دسترسي است. به طور رايگان

:: يازده دقيقه ::

يكي بود يكي نبود، يك فاحشه‌اي بود كه ماريا صدايش مي‌كردند. ولي يك لحظه صبر كنيد « يكي بود يكي نبود» آغاز خوبي براي داستانهاي بچه‌هاست و «فاحشه» يك كلمه براي بزرگترهاست . چطور ميتوانم كتابي را با اين تضاد آشكار شروع كنم؟ ولي ميدانيد كه ما در زندگيمان هميشه يك پايمان روي شانه‌هاي پريها و ديگري رو شانه ابليسهاست، پس بگذاريد همين شروع را نگه‌داريم.

يكي بود يكي نبود ، يك فاحشه‌اي بود كه ماريا صدايش مي‌كردند.
او هم مثل همه فاحشه‌ها، بيگناه و پاك زاده شده بود، و، مثل همه نوجوانها، روياي مرد زندگي‌اش را ميديد (ثروتمند، خوش‌تيپ و باهوش) ، و ازدواج ( در يك لباس سفيد) ، و دو تا بچه ( كه قراربود وقتي بزرگ شدند مشهور بشوند) و زندگي در يك خانه رويايي ( با چشم‌اندازي رو به دريا).

پدرش يك فروشنده دوره‌گرد بود ، مادرش دوزنده، شهر زادگاهش، دور از دريا و در برزيل واقع بود، كه يك سينما ، يك كلوپ شبانه و يك بانك داشت، و اين باعث ميشد كه ماريا هميشه اميدوار باشد كه در يك روز خالي از تشويش، شاهزاده دلرباي او خواهدآمد و ماريا را با خود خواهدبرد تا با هم دنيا را فتح كنند.

زماني كه او منتظر بود تا شاهزاده افسانه‌اي بيايد ، تنها كاري كه ميتوانست انجام دهد همانا رويا پردازي بود. اولين بار او در يازده سالگي عاشق شد. در مسير خانه تا مدرسه . در اولين روز ترم ، او متوجه شد كه در مسير خانه به مدرسه تنها نيست : در همان مسير پسركي هم بود كه در همسايگي آنها زندگي مي كرد و درست همان برنامه رفت وآمد ماريا را داشت. آنها هيچگاه كوچكترين كلمه‌اي رد و بدل نكرده‌بودند، ولي ماريا بتدريج ملتفت او شده بود، براي او، بهترين قسمت روز همان لحظاتي بود كه صرف رفتن به مدرسه ميشد، گرد وغبار راه، تشنگي و بيزاري، و شلاق زدن آفتاب سوزان ، پسرك تند راه مي‌رفت و ماريا بايد تلاش زيادي مي‌كرد تا او را تحت‌ نظر داشته‌باشد.

اين صحنه ماهها و ماهها تكرار ميشد و ماريا كه از مطالعه متنفر و تنها جنون زندگي‌اش تماشاي تلويزيون بود، كم‌كم آرزو مي‌كرد كه ساعات زودتر بگذرند و زمان رفتن به مدرسه برسد، و برعكس دختران همسنش آخرهفته‌ها را مرگ‌آور و كند و راكد ميديد. مسلم است كه ساعات براي بچه‌ها آرامتر از بزرگترها ميگذرد، او به زور تحمل مي‌كرد و روزها را واقعا طولاني مي‌يافت زيرا زمان در كل شبانه‌روز فقط ده دقيقه به او اجازه مي‌داد كه با عشق زندگي‌اش باشد و بقيه هزاران ساعت صرف فكركردن به او ميشد، تصور اينكه چه خوب مي‌شد اگر آنها مي‌توانستند با هم حرف مي‌زدند.

و اتفاق افتاد...

يك روز صبح، در راه مدرسه ، پسرك به طرف او آمد و پرسيد كه آيا ماريا ميتواند يك مداد به او قرض بدهد. ماريا جواب نداد. در حقيقت ، به نظر مي‌آمد از اين نزديك شدن غيرمترقبه پسرك عصباني است و حتي گامهايش را تندتر كرد. وقتي ديد كه پسرك به سمتش مي‌آيد خشكش زد، مي‌ترسيد كه پسرك فهميده‌باشد كه ماريا چقدر دوستش دارد، چقدر مشتاقانه انتظارش را كشيده‌ ، چقدر رويا براي گرفتن دستهايش در سر پرورانده‌ ، واين آرزو، كه يكراست از در مدرسه با هم تا انتهاي راه قدم بزنند ، تا آن جايي كه مردم مي‌گفتند شهر بزرگي است، همانجا كه ستاره‌هاي سينما و ستاره‌هاي تلويزيون، ماشين‌ها ، صدها سينما و چيزهاي سرگرم كننده بيشمار،وجود داشت كه ميشد تجربه كرد.

تا پايان روز ، نمي‌توانست روي درسهايش تمركز كند، و با فكرهاي پوچ خودش را عذاب مي‌داد، تا اينكه موفق شد خودش را خلاص كند چون حالا مي‌دانست كه پسرك هم به او توجه دارد، و مداد بهانه‌اي براي شروع مكالمه بوده‌است. زيرا وقتي پسرك به طرفش مي‌آمد ماريا خودكاري را در جيب او ديده‌بود. ماريا منتظر ملاقات بعدي شد، و در طول شب – وشبهاي ديگر- تمرين مي‌كرد كه به پسرك چه خواهد گفت، تا اينكه راهي پيدا كرد كه داستاني سرهم كند كه هرگز تمام نشود.

ولي ملاقات بعدي دركارنبود، آنها با هم به مدرسه رفتن را ادامه دادند، و گاهي ماريا، در حالي كه مدادي را در چنگ گرفته‌بود چند قدم جلوتر مي‌رفت ، و گاهي به آرامي در پشت سر، در حالي كه به دقت به پسرك خيره‌شده بود مي‌رفت. اما پسرك هرگز كلمه ديگري به زبان نياورد و ماريا مجبور بود عاشق را در سكوت تحمل كند تا اينكه سال تحصيلي پايان يافت.

تعطبلات پايان‌ناپذير مدارس شروع شد و يك روز صبح ماريا بيدار شد و ديد لاي پايش خوني است و خود را به اين نتيجه رسيد كه در حال مرگ است. تصميم گرفت نامه‌اي بنويسد و براي پسرك توضيح دهد كه در تمام زندگي‌اش تنها عشق او بوده‌است، و بعد به طرف بوته‌زار برود و بي‌ترديد توسط يكي از دو غولي كه مردم‌ آن اطراف را مي‌كشتند به قتل خواهد‌رسيد. آن غولها، يك گرگ‌نما وديگري موولا- سِم- كابِچا (mula-sem-cabeça) بود و گفته مي‌شد مولا-سم-كابچا ، يك بانوي روحاني بوده‌است كه به قاطر تبديل شده و محكوم شده آواره شبها باشد. با اين روش، والدينش رنج زيادي از مرگش نمي‌كشيدند، براي اينكه، اگرچه دائماً مصيبت آنها را احاطه كرده‌بود، ولي فقيران هميشه اميدوار هستند، و والدين او هم هميشه خودشان را متقاعد مي‌كردند كه روزي ماريا هم توسط يك زوج پولدار كه بچه‌دار نمي‌شوند ربوده‌خواهدشد . و روزي پولدار و مشهور برخواهدگشت، در صورتيكه عشق فعلي ( و ابدي) زندگي‌اش (والدينش را) هرگز فراموش نخواهدكرد و هر روز براي اينكه حرفي از آنها به ميان نياورد خود را شكنجه خواهدكرد.

هرگز نامه را ننوشت چون مادرش وقتي به اتاق آمد و ملافه‌هاي خوني را ديد لبخند زد و گفت :
حالا تو زن بالغي شده‌اي .

ماريا متعجب بود كه ارتباط بين پاهاي خوني و بالغ شدن او چه مي‌تواند باشد، ولي مادرش توانائي آنرا نداشت كه توضيح رضايت‌بخشي براي اين مسئله ارائه‌كند و فقط گفت كه اين يك مسئله عادي است و اينكه، از اين به بعد براي چهار يا پنج روز در ماه ، ماريا بايد چيزي شبيه پوشك بچه‌ها را لاي پاهايش بگذارد. ماريا پرسيد كه آيا مردان هم بايد همچين چيزي استفاده كنند تا خون همه شلوارشان را آلوده نكند ؟ و مادرش جواب داد كه اين مسئله فقط براي زنها اتفاق مي‌افتد.

ماريا از خدا شاكي بود، اما، در نهايت به مسئله قاعدگي تن داد. او نمي‌توانست، ولي هنوز بايد به غياب پسرك عادت مي‌كرد و خود را مقصر حماقتي ميدانست كه مرتكب شده‌بود : فرار از خيلي چيزها كه بيشتر از هرچيزي تمنايش را داشت. روز قبل از آغاز ترم جديد به تنها كليساي شهر رفت و به تمثال آنتوني مقدس قسم خورد كه ابتكار به خرج داده و با پسرك شروع به حرف‌زدن خواهدكرد.

روز بعد، شيك ترين لباسش را پوشيد، لباسي كه مادرش براي مناسبتهاي خاص دوخته‌بود، به طرف مدرسه حركت كرد، وقدردان خدا كه بالاخره تعطيلات تمام شده‌است. ولي پسرك پيدايش نشد. و يك هفته با ناراحتي گذشت تا اينكه او از هم‌مدرسه‌اي‌ها شنيد كه پسرك از شهر رفته‌است. و كسي گفت كه او به «يك جاي خيلي دور» رفته‌است.

در آن لحظه، ماريا ياد گرفت كه بعضي چيزها براي هميشه گم ميشوند. همچنين آموخت كه محلي وجود دارد كه به آن مي‌گويند «يك جاي خيلي دور» . و دنيا بسيار بزرگ و شهر آنها بسيار كوچك است. و نهايتاً هميشه وقتي به كسي علاقه‌مندي او تو را ترك مي‌كند. او نيز مي‌خواست كه برود، ولي هنوز خيلي كوچك بود. با چشم‌هائي پرتمنا به خيابانهاي خاكي شهر نگاه مي‌كرد و تصميم گرفته‌بود كه روزي پا بر جاي پاي پسرك بگذارد. و نهمين جمعه‌اي كه بعد از آن آمد، طبق رسم مذهبش آئين عشاء رباني را به جاي آورد و از مريم مقدس خواست كه او را از آنجا ببرد.

براي مدتي بسيار غمگين بود و بيهوده تلاش مي‌كرد تا بفهمد پسرك به كجا رفته‌است، ولي هيچكس نميدانست كه والدين پسرك به كجا نقل مكان كرده‌اند. و اين شروعي بود تا ماريا احساس كند كه جهان خيلي بزرگ، عشق فوق‌العاده خطرناك و باكره مقدس روحاني‌اي است كه در يك بهشت خيلي دور ساكن است و دعاهاي كودكان را نمي‌شنود.


پايان فصل اول.


ترجمه از مهدي صبا