--->

Thursday, April 08, 2004

من فقيرم ولي نيك مي‌دانم : از بلبلان نغمه‌ها طلب دارم...

تو را مي‌بينم و دست و دلم مي‌لرزد
باز اشکي به روي گونه‌ام مي‌لغزد
باد مي‌وزد و پنجره‌ها مي‌لرزند
باز خنجرم از کشتن من مي‌ترسد

چون شپره بر گرد خودم مي‌گردم
در کاوش <خود> از پي تو مي‌گردم
در ديده‌ي دل نقش تو را مي‌بينم
سرگشته و تنها روي زمين مي‌گردم

باز در طلبت دربه‌در و حيرانم
از کرده‌ي خود غمين و نالانم
اشک تو را به ذمه‌ام مي‌دانم
در حسرت فرار از اين زندانم

همدم من غصه و تنهايي‌هاست
اشک است و غم دوري‌هاست
من و پنجره و اين شب تار
باز روحم اسير پريشاني‌هاست

جغد دلم ترانه‌اي مي‌خواند
در نخجير دلم سکوت و غم مي‌ماند
باران کجا درد مرا مي‌داند؟
باز کوير دل از درد مي‌نالد

باز شب فراق به سحر نمي‌رسد
باز دست خدا به دست من نمي‌رسد!
روح من يک لحظه ز تو نمي‌رهد
بذر صفا مي‌کارم و به ثمر نمي‌رسد.

مهدي صبا - شنبه ۶/۱۲/۱۳۷۹ در اوج تب و لرز و از زير باران درآمده. باران عشق

نمي‌دونم يهو دلم خواست هواي گذشته‌ها کنم. نوشتم و اين نوشته‌م رو هم دوست دارم تنها شعر از دفتر شعر اون موقع منه که واقعا احساس لحظه به لحظه زندگيم رو به تصوير مي‌کشه . هيچ کدوم از نوشته‌هام اينقده به زمانها و اتفاقات وابسته نيستند. نمي‌دونم چه رمزي تو اين کلمات به هم رديف شده هست که اون احساسات رو در من زنده مي‌کنه.