--->

Tuesday, June 08, 2004

Three colors, Blue White Red

امروز هوس كردم در مورد فيلمهايي كه قبلا گفته‌بودم كمي بنويسم.


سه‌گانه كيشولوفسكي يا همان Krzysztof Kieslowski يعني آبي‌- سفيد و قرمز
احتمالا آبي و سفيد سال ۱۹۹۳ و قرمز سال ۱۹۹۴ ساخته ‌شده‌اند و خيلي ساده و در عين حال زيركانه، اينگونه به هم ربط پيدا مي‌کنند که به عنوان نمونه، فيلم سفيد از نماي داخلي دادگاهي شروع مي‌شود که در فيلم آبي آن دادگاه قسمتي از ماجرا بوده‌است، در آبي زني وجود دارد که وکيل است و فيلمنامه در اواخر داستان حول نقش زن وکيل مي‌گردد و در يکي از لوکيشن‌ها زن نقش اول به دنبال زن وکيل مي‌گردد و درب دادگاهي را باز مي‌کند و نگهبان اجازه ورود به او نمي‌دهد. مشخص نمي‌شود که آيا زن وکيل در آن اتاق هست يا نه؟ ولي در فيلم آبي بعد از سپري شدن چند لحظه از دادگاه - همان صحنه دوباره به وجود مي‌آيد و زني مي‌خواهد وارد دادگاه شود که نگهبان اجازه نمي‌دهد. اين نحوه ارتباط دادن دو فيلم است : بسيار هوشمندانه و عالي و آنگاه کل تصوراتي که مخاطب در مورد زن وکيل دارد کلا متحول مي‌شود. چون در اين دادگاه (اگر فرض کنيم همان وکيل در اين دادگاه وکالت زن شاکي را دارد ) موضوع طلاق زن و شوهري است که زن تقاضاي طلاق داده و با قصاوت شوهرش را از خانه و زندگي‌اش بيرون مي‌کند!

برگرديم به بيوگرافي کرزيستوف کيشولوفسکي ( اگر درست تلفظ کرده‌باشم!)
او ۲۷ جون ۱۹۴۱ در ورشو لهستان به دنيا آمد. او در رشته‌هاي تکنولوژي تاتر و کارگرداني تحصيل کرده و در ۱۹۷۴ به گروه فيلم‌سازي TOR پيوست و ۱۹۸۴ به مقام دستياري کارگرداني رسيد. اولين فيلمش «پرسنل» را در سال ۱۹۷۵ براي تلويزيون ساخت و در همين سال جايزه اول فستيوال Mannheim آلمان را به دست آورد.
چندسالي براي تلويزيون کار کرد و در همين مدت چند نمايشنامه را هم به روي صحنه برد از جمله نمايش «زندگي‌نامه» در تاتر Stary شهر کارکو (۱۹۷۸) از کارهاي خودش.
اولين فيلم سينمايي کيشولوفسکي با نام «زخم» The Scar سال ۱۹۷۶ ساخته‌شد و جايزه اول فستويال فيلم مسکو را از آن او کرد. دومين فيلم او با نام «شانس کور» Blind Chance در سال ۱۹۸۱ ساخته شد ولي به دليل تغييرات حکومت تا ۱۹۸۷ ممنوع شد. در سال ۱۹۸۴ کيشولوفسکي فيلم «بدون پايان» No End را ساخت اين اولين ساخته مشترک او با شخصي به نام واقعا دشوار Krzysztof Piesiewicz بود!


پروژه بعدي آنها «احکام دهگانه موسي» Decalogue در سال ۱۹۸۸ بود. سال ۱۹۹۰ «زندگي دوگانه ورونيکا» The Double Life of Veronica را با هم نوشتند. اين فيلم در فرانسه و لهستان ساخته شد. آخرين همکاري آنها تريلوژي Three Colours «سه رنگ» بود که در سالهاي ۹۳ و ۹۴ ساخته شدند.
کيشولوفيکي بارها اعلام کرده‌ که ديگر فيلم نخواهدساخت! ولي هميشه پرورژه‌ي جديدي را شروع کرده‌است.

بين سالهاي ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ او رئيس اتحاديه فيلمسازان لهستان بوده و در سال ۱۹۹۰ نيز جايزه Fellowship را از انستيتوي فيلم انگلستان دريافت کرده‌است علاوه بر اين او جوايز زير را نيز براي فيلمهايش کسب نموده:

Cracow 1974, 1975, 1977, 1979
Mannheim 1975
Gdansk 1975, 1976, 1979, 1988
Moscow 1979
Cannes 1988, 1991 نخل طلايي کن
Venice 1989, 1993
Berlin 1980, 1994
San Sebastian1988
Chicago1980
Lyon 1979
Sao Paulo1988

او سالها به تدريس کارگرداني در دانشگاههاي مختلف اشتغال داشته و متاهل است و يک دختر دارد و در ورشو زندگي مي‌کند. ( اين بيوگرافي ترجمه‌ي آزادي بود از اين صفحه)

بعد از سه‌گانه سه رنگ ساخته‌هاي او عبارتند از «من نه خوبم و نه بد» I'm so-so 1998
و «بهشت» Heaven 2002

خوب عرض مي‌کنم اگر فيلمها رو نديديد٬ حتماْ ببينيد!

من اين فيلمها را تازه پيدا کردم و کيفيت همه‌اش ۲۰ و از DVD تبديل شده بود. حتما اگر مي‌بينيد اينطوري ببينيد. چون من قبلا قرمز رو با کيفيت نسبتا پائينتر داشتم و انقدر تاثيرگذار نبود٬ بعد هم اين که هر سه تا فيلم رو بايد به ترتيب ديد. يک جايي ديدم که اين فيلمها را در ژانر کمدي گذاشته بود ( البته من فقط کمي در فيلم سفيد مايه‌هاي طنز ديدم و بقيه‌ خيلي هم تلخ بودند، حداقل طنز گزنده‌اي داشتند) همچنين گفته بود که در مورد انقلاب فرانسه هستند. من خودم هم اين رنگها رو پرچم فرانسه تصور مي‌کنم يعني : آبي٬ سفيد و قرمز.


آبي داستان زني است (Juliet Binoche) که شوهر و فرزندش را در تصادف از دست مي‌دهد٬ ( اوج هنر کيشولوفسکي در همين تصادف پنهان است، او از ابتدا با نشان دادن نشطي كه در لوله روغن ترمز ماشين است به تماشاگر مي‌گويد كه قرار است تصادفي رخ دهد) شوهر او يک آهنگساز بوده ( از فيلم اينجور استنباط مي‌شود که زن هم در خلق آثار شوهرش نقشي داشته‌است) . بعد از تصادف، زن بسيار عصبي است٬ همه خانه و املاکش را مي‌گذارد براي فروش (احتمالا مي‌خواهد به يک جايي ببخشد) و خودش آپارتماني در يک محله‌ي پائين اجاره مي‌کند و سعي دارد با شناهاي شبانه در استخر خلوت و گشتن در خيابانها خود را تسکين دهد. آشنايي با يک روسپي که در طبقه پائين آپارتمان او سکونت دارد و دوستي با او کمي انرژي زندگي را در او زنده مي‌کند و کم‌کم به زندگي برمي‌گردد در اين بين همکار شوهرش در يک مصاحبه تلويزيوني عکسهايي از زندگي خصوصي آهنگساز نشان مي‌دهد که در آنها علاوه بر جولي (نقش اصلي) با يک زن ديگر هم ديده مي‌شود جولي به دنبال يافتن زن دوم است و او را حامله پيدا مي‌کند. ( اين زن حامله همان وکيلي است که اول صحبتش رو کردم) ادامه داستان کش و قوص دارد و لذت فهميدن بقيه فيلم را به خود شما مي‌سپارم.



داستان فيلم سفيد همانطور كه عرض كردم از دادگاهي شروع مي‌شود كه زن وكيل در آن است، (يا بهتر است بگويم از همان ساختمان دادگاه چون در قرمز هم همان ساختمان به كرات مشاهده مي‌شود.
سفيد به زندگي يك مرد آرايشگر لهستاني مي‌پردازد كه عاشق زني فرانسوي مي‌شود با هم ازدواج مي‌كنند و پس از مدتي زن تقاضاي طلاق مي‌كند، چرا چون زن بسيار زيبا و هوشمند و مرد كمي دست‌پاچه و معمولي است و زن مي‌خواهد جدا شود. طلاق با نهايت قصاوت به اجرا در مي‌آيد و مرد با يك چمدان در دستش، اردنگي نوش جان مي‌كند. بدون پاسپورت و پول و كارت اعتباري‌اش هم ضبط مي‌شود. شبي در مترو مشغول نواختن آهنگ با يك شانه سر و كاغذ است كه مردي لهستاني كه قمارباز است آهنگهاي او را مي‌شناسد و او را كه داخل چمدان چپيده‌است با هواپيما به لهستان مي‌برد. ادامه داستان را نمي‌نويسم و البته جزئيات زيادي را هم ننوشتم چون حس فيلم در همين فهميدن ريزه‌كاريهاي آن است.




قرمز، رنگ چيره در فيلم سوم است همانطور كه آبي در فيلم اول و سفيد در فيلم دوم، در تمام اين فيلمها رنگها نقش دارند. زن نقش اول قرمز مانند ديگر فيلمها جولي نام دارد. و مانكن است . او در فيلم با سگي تصادف مي‌كند و تلاش براي يافتن صاحب سگ او را زندگي رايج مردم اين زمانه بيشتر آشنا مي‌كند، خيانتها و دوست داشتن‌ها و غيره البته نامزد جولي در انگليس است و به دليل نبودن جولي در خانه (چندبار كه او زنگ زده) و غيره به او مشكوك شده و اينك نامزد جولي همان نگاه شك برانگيز را نسبت به او دارد. در تمام طول فيلم فيلمنامه سعي دارد نيمه گمشده‌ي جولي را (به تعبير من) كه درست در آپارتمان روبروي او زندگي مي‌كند به تماشاگر نشان دهد ... بگذاريد از آخر فيلم هم كمي اشاره بكنم كه در پايان فيلم جولي و نيمه گمشده‌ي او (به تعبير من) از معدود افرادي هستند كه نجات پيدا مي‌كنند! ( از چي ؟ برويد و نگاه كنيد!) اين دو همانهايي هستند كه خيانت نمي‌كنند و در باطن هم با اين عمل مخالفند.



خوب فيلمها تمام شدند. و من خوشحالم كه با كارگرداني آشنا شدم كه هرچند تلفظ نامش واقعا سخت است! ولي فهميدن فيلمهايش واقعاً لذت بخش است و هنر بسيار زيباي اين كارگردان در اين است كه صحنه‌هاي جلف (كه تقريبا از اركان فيلمنامه هستند) را به كل فيلم نمي‌فروشد و به جاي اينكه مثل ما ايرانيها تماماً جنسيت را Deny بكند ( ناديده بگيرد ، انكار كند) بلكه به آن ميپردازد ولي به اندازه‌ي كافي و روي آن زوم هم نمي‌كند! فقط روايت مي‌كند كه در اين قسمت به دليل مثلا فشار رواني ممكن است اين رفتار هم از جولي سربزند.



( در آبي جولي از زن روسپي مي‌پرسد كه چرا خودفروشي مي‌كند؟ و او مي‌گويد چون دوست دارد و فكر مي‌كند كه همه بايد دوست داشته‌باشند، اين مطلب كاملا نشانه روانشناسي قوي كيشولوفسكي است. واقعيت اين است كه اغلب كساني كه انحراف اخلاقي دارند عادت و اجبار را با علاقه به آن كار اشتباه مي‌گيرند و وقتي كه ديگر نيازي نيست انحراف ادامه پيدا كند باز هم ادامه مي‌دهند تا غرق مي‌شوند.)

تكميليه:
در نهايت شرمندگي من poland رو بر اساس پيش‌ذهنياتي كه داشتم هلند! نوشته بودم كه با تذكر دوست عزيز آقاي علي به لهستان اصلاحشون كردم. (: