--->

Wednesday, May 19, 2004

i am myself!

امشب من در اوج آسمانم! بله باز من کشيکم...
چقدر حرف براي نوشتن دارم و چقدر خواب پشت پلکم مي‌کوبد! و من مي‌انديشم :

باز پلک چشم من مي‌پرد
و هي کفش‌هايم جفت مي‌شوند
و کور شوم اگر دروغ گفته باشم...

( با اندکي تلخيص و تغيير به دليل باتري خالي بودن حافظه از فروغ)

حالا مرده کور شده‌اش به چه دردي مي‌خورد؟ نمي‌دانم.
خدا رحمت کند فروغ را که باعث شد احساسات پاک دخترانه و کودکانه هم شعر محسوب شوند. راستي آدم چقدر لذت مي‌برد وقتي کودکي اينگونه حرف مي‌زند؟!
مثلا يه روزي هم قغ قغ هاي بچه شيرخواره رو به صورت آهنگ در بيارن يا شعرش بکنن. چه توپ مي‌شه؟ مثلا:

باغ دلغ مل قرفته بي
يفتي دم شوي آو روام ...

( باز دل من گرفته بود
رفتم دم جوي آب روان...)

ياور نمي‌شم استاد. ساعت ۲۳ و خورده‌اي هست و من خواب پشت پلک ترم مي‌خسبد!

چرا من امروز اينجوري شدم؟ شام املت بخوري و براي تبديل يه دي‌وي‌دي فعلا سه و نيم ساعت وقتت تلپ بشه خوب شما هم ماعر مي‌شدی! ( ماعر معادل کودکانه‌ي شاعر!)